قوله تعالى: «أنْزل من السماء ماء» الآیة... ابو بکر واسطی گفت: این آیت مدار علم حقیقت و معرفتست، و المعنى اوحى من العلى الى قلوب الانبیاء و اسماعهم و الهم الحکماء فى عقولهم و بصائرهم، جلال احدیت بنعمت رحمت و رأفت فرو فرستاد از آسمان بر پیغامبران پیغام راست و وحى پاک، هم بسمع شنیدند و هم بدل دریافتند و همچنین اولیا را الهام داد و نور حکمت در دل ایشان افکند، «فسالتْ أوْدیة بقدرها» اى ابصرت قلوب بقدر سعتها و حیاتها و استنارتها، دلهاى انبیاء روشن گشت و بیفروخت بنور وحى و رسالت و دلهاى اولیاء بچراغ حکمت و معرفت، «بقدرها» یعنى هر کس بقدر خویش بر درجات و طبقات، یکى برتر، یکى میانه، یکى فروتر، تفاضل و تفاوت بر همه پیدا. پیغامبران را مى‏گوید: «و لقدْ فضلْنا بعْض النبیین على‏ بعْض» اولیا را مى‏گوید: «همْ درجات عنْد الله» یکى را بر نبوت، رسالت افزونى، یکى را بر حکمت، نبوت افزونى، یکى را بر علم، معرفت افزونى، یکى را بر ایمان و شهادت، ذوق حقیقت افزونى، یکى را علم الیقین با بیان، یکى را حق الیقین باعیان، هر کسى را آن داد که سزا بود و در هر دلى آن نهاد که جا بود، «فاحْتمل السیْل زبدا رابیا» یعنى فاصاب تلک القلوب من خطأ الآراء و دون الهفوات و ما یلقى الشیطان فى الامنیة و یختلسه من الحفظ و یلقیه من الزلل، آن دلها اگر چه روشنست و افروخته، خالى نباشد از وساوس و هواجس و هفوات صغائر که شیطان پیوسته مترصد نشسته تا کجا در دل ایشان راهى یابد، تا شکى و سهوى افکند، دروغى برسازد، حفظى بر باید. او که مهتر عالم بود و سید ولد آدم بود و در صدف شرف بود با کمال نبوت و بسالت رسالت وى شیطان هم از وى اختلاسى کرد، چنانک گفت: «ألْقى الشیْطان فی أمْنیته» تا از همزات وى بحق استعاذت کرد گفت: رب اعوذ بک من همزات الشیاطین، «و مما یوقدون علیْه فی النار» اى و مما یتفکرون فیه و یتدبرونه و یستنبطون منه، «ابْتغاء» استدلال او ابتغاء کشف، «زبد» اى زیادة من الهام الحق و المام الملک، «مثْله» اى مثل الخطاء الذى یلقیه الشیطان.


مى‏گوید آن صاحب الهام و صاحب معرفت یکى در بحر تفکر بدست استنباط جواهر معانى از آیات و اخبار بیرون مى‏آرد، یکى از روى تدبر بنعت الهام حقایق کشف مى‏جوید، همى در آن تفکر و تدبر و استنباط چندان کوشش نمایند و روش کنند که اندازه در گذارند تا بر الهام حق و المام ملک افزونى جویند، این افزونى همچون آن بر آراسته شیطانست از هر دو حذر کردنى است، «فأما الزبد فیذْهب جفاء» یعنى فاما الخطاء و الهفوة و الطغیان تذهب تذکرا، لقوله عز و جل: «إن الذین اتقوْا إذا مسهمْ طائف من الشیْطان تذکروا فإذا همْ مبْصرون»، «و أما ما ینْفع الناس» من استدلال للفتوى او توقف على معنى، «فیمْکث فی الْأرْض» یرسخ فى القلب مى‏گوید آن خطاء رأى و هفوة لسان و طغیان از جهت شیطان پاى دار نبود، در دل مومن قرار نگیرد، که مومن یاد کرد و یاد داشت حق بر دل و زبان دارد و غوغاء شیطان با سلطان ذکر حق پاى ندارد، اینست که رب العالمین گفت: «تذکروا فإذا همْ مبْصرون». و آنچ مردم را بکار آید که صلاح دل و دین در آن بود و باندازه شریعت و حقیقت بود، آن در دل راسخ گردد. درختى بود بیخ آن راسخ، شاخ آن ناضر، عود آن مثمر، بیخ آن در زمین وفا شاخ آن بر هواى رضا، میوه آن رویت و لقا و بر جمله اشارت آیت آنست که نور معرفت چون در دل تابد آثار ظلمت معصیت پاک ببرد و آن نورها مختلفست و آن معاصى متفاوت، نور یقین تاریکى شک ببرد، نور علم تهمت جهل ببرد، نور معرفت آثار نکرت محو کند، نور مشاهدت آثار ظلمت بشریت ببرد، نور جمع آثار تفرقت بردارد، باز بر سر همه نور توحید است، چون خورشید یگانگى از افق غیب سر بر زند با شب دوگانگى گوید:


شب رفت تو اى صبح بیکبار بدم


تا کى ز صفات آدمى و آدم‏

«أ فمنْ یعْلم أنما أنْزل إلیْک منْ ربک الْحق» الآیة... این استفهام بمعنى نفى است، اى لا یستوی البصیر و الضریر و المقبول بالوصلة و المردود بالحجبة، هرگز یکسان نباشد دانا و نادان، روشن دل و تاریک دل، آن یکى آراسته توحید و نواخته تقریب و این یکى بیگانه از توحید و سزاى تعذیب، آن یکى بنور معرفت افروخته و این یکى بآتش قطعیت سوخته، «إنما یتذکر أولوا الْألْباب» کسى داند که چنین است که دل وى پر از نور یقین است و با عقل مطبوعى او را عقل مسموعى است، آن گه صفت ایشان کرد: «الذین یوفون بعهْد الله» ایشان که جز وفاء عهد الله ایشان را نگیرد، عهدى که کرده‏اند بر سر آن عهداند، نه صید این عالم شوند، نه قید آن عالم، اگر از عرش تا ثرى آب سیاه بگیرد، لباس وفاء ایشان نم نگیرد، اى‏ جوانمرد وفا و حسن العهد از آن مرغک بیاموز که جان خویش در سر وفاء عهد سفیان ثورى کرد: در آن عهد که سفیان ثورى را بتهمتى در حبس باز داشتند بلبلى در قفسى بود، چون سفیان را بدید زار زار سرائیدن گرفت روزى سفیان آن بلبل را بخرید و بها بداد و دست بداشت تا هوا گرفت، پس از آن در مدت زندگانى سفیان هر روز بیامدى و ناله‏اى چند بکردى آن گه راه هوا گرفتى، چون سفیان از دنیا برفت و او را دفن کردند آن بلبل را دیدند که بر سر تربت سفیان فرو آمد و بارى چند بدرد دل و سوز جگر بسرائید و در خاک بغلتید تا قطره‏هاى خون از منقار وى روان شد و جان بداد.


اى مسکین تو پندارى که شربت عشق ازل خود تو نوشیده‏اى یا عاشق گرم رو درین راه خود تو خاسته‏اى، اگر تو پندارى که خداى را جل جلاله درین میدان قدرت چون تو بنده‏اى نیست که وى را بپاکى بستاید، گمانت غلط است و اندیشه خطا، که اگر پرده قهر از باطن اصنام بى جان بردارند و لگام گنگى از سر این در و دیوار و درختان فرو کنند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوى که از غیرت سر در نقاب خجلت خویش کشى و بزبان عجز گویى:


پنداشتمت که تو مرا یک تنه‏اى


کى دانستم که آشناى همه‏اى‏